پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان ایرانی-۶۴۵
نوشته شده در دو شنبه 4 بهمن 1400
بازدید : 394
نویسنده : سجادرشیدی

گوهر بانو

پاکت سند را کنار استکان چای گذاشتم و گفتم :
-گوهر بانو! آمدی نسازی. من از تو چیزی خواستم؟! تو محبت دنیا را در حق من تمام کردی‌.همین که اجازه می‌دهی توی این باغ کار کنم دستت را می‌بوسم

ته باغ مشغول رسیدن به بوته‌های گل محمدی بودم ،که گوهر بانو آمد‌.
– خوبی سالارم ؟
با خنده گفتم :
– خوب هم نباشم‌، وقتی نگاهم به گوهر بانویم بیفتد‌، شاد می‌شوم .
به شوخی گفت :
– ای شیطان … با این زبانت می‌خواهی چند تا زن را سر کار بگذاری‌؟! شده‌ای عین بابا بهروزت … شیرین زبان و خوش قد و بالا .
با دلخوری گفتم :
– شما از همه بهتر می‌دانی که …
میان حرفم دوید:
– بله… بله می‌دانم. تنها عشق زندگی‌اش مادر‌ت بود‌… ازدواجش با زرین از روی اجبار خان‌بابا اتفاق افتاد‌. خدا رحمتش کند. پدرت مرد با اخلاقی بود‌. منتهی قدیم‌ها مثل الان نبود که جوان‌ها برای خودشان تصمیم بگیرند‌. مثلاً تو الان شدی پیر پسر و حاضر نیستی تشکیل خانواده بدهی و من هم حریفت نیستم …
با دلخوری گفتم :
– از نظر روحی و روانی جرأت تشکیل خانواده ندارم، اگر افتادم و مردم؟ اگر همسرم سر زا یا هر حادثه‌ای مرد؟ تکلیف بچه‌ام چه می‌شود؟ دوباره یک گوهر بانوی جدید از کجا بیاورم که فرزندم را از بی‌کسی و آوارگی در بیاورد‌؟ نه واقعا نمی‌توانم .
با دلخوری گفت :


:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه 3 , ,
:: برچسب‌ها: داستان ایرانی , داستان , داستان جدید , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد